محل تبلیغات شما
+ عجب داستان هایی می نوشتم! این رو خرداد ماه سال 90 نوشتم به اسم "لبخند اجباری". صبح زود مرد وارد بانک شد. از دستگاه، شماره نوبت خود را گرفت و روی صندلی خالی نشست و با دقت به رفت و آمد مردم نگاه می کرد. خانمی شماره ی او را خواند که می گفت: شماره 33 به باجه 3. کیفش را که روی زمین جلوی پای خود گذاشته بود برداشت و با لبخندی که بر لب داشت به طرف باجه حرکت کرد. به کارمندی که پشت آن باجه نشسته بود سلامی کرد و سپس فیش حقوقش را روی میز قرار داد.

از داستان های 9 سال پیش

روی ,شماره ,باجه ,سال ,نوشتم ,داستان ,و با ,با لبخندی ,برداشت و ,بود برداشت ,گذاشته بود

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

ژیوار تک طوس